این روزها
روی هر دیواری
که چشم می گذارم
سردم می شود!
و به هر سایه ای که فوت می کنم
شانه هایش را تکان می دهد
در انتظار نیامدن
در آخرین روزهای هفته
تو همان دختر گذشته می شوی
به استقبالم میآیی!
حالا هم خیال کن آمدهام!
این بار روسریات را
زیر موهایت پنهان کن
چقدر دلم می خواهد
زمستان امسال زود تمام شود!
اواخر یکی از این روزها
میآیی
موهایم را شانه میزنی
تمام ساعت ها را
برای پنج غروب کوک میکنی
و من برای آخرین بار
گریه می کنم
خواب هایم سیاه می شوند
خورشید
در تمام خیابان ها غروب میکند
و تو برای همیشه میروی!
بعداز ظهر یکشنبه است
نامه هایت را
به همسایه بالایی داده ام
و با تمام ترسی که دارم
به انتهای خیابان قبلی فکر می کنم!
برای الهام که آخرین بار آخر همان خیابان دیدمش!
زمستان که بیاید
خواب آدم برفی می بینم
شمعدانی های کنار پنجره را
آب می دهم
نزدیک غروب
کنار تیر چراغ برق
منتظر آمدنت میشوم
تا بیایی
با چشم هایم بازی کنی
و من که خیلی وقت است ندیدمت
هزار بار خوابهایم را
تعبیر میکنم.
خسته نمیشوم
راحت نمیشوی
میخندی
و من که خواب نمیبینم
آنقدر از سایهام بیزارم
که سالهاست
هر کس
از کنار جنازهام رد میشود
بیاختیار گریه میکنم
و از انتهای این خیابان میترسم
از اواخر فروردین میترسم
از آخرین سهشنبهای که رفتی میترسم.
روی جنازه ام
یادگاری ننویس
حالا که هیچ
دیوانه خانه ای
قبولم نمی کند
و روسری سفیدت را
محرم خواب هایم کن
که خیلی وقت است
رویا ندیده ام.
اینجا
انتهای این خیابان
گاهی که دیوانه می شوم
دستم را
روی چشمم می گذارم
و انگار تمام روز را
به هر عابری که می رسم
می گویم:
خیلی خسته ام!
راستش را بخواهید
همین دیروز سنگسارم کردند!
این برف هر کجا که ببارد
رد پای مرا سفید می کند
زمستان تو را سیاه!
بلند شو!
اسفند نزدیک است
و من از ترس تولد
باز به سه شنبه هفته پیش
بر می گردم.
همه جا بوی گریه می گیرد
و دختران محله پایین
مرا با دست نشان می دهند.
از خودم کنار کشیده ام
و میدانم
یکی از همین هفته ها
دوباره از ترس نیامدنت
موهایم را کوتاه می کنم
لباس رسمی می پوشم
و به زمستان های بعدی
فکر می کنم...