سرگذشت من...

 

سال‌ها پیش 

وقتی که باران 

بوی دست هایم را گرفته بود 

تو آمدی، 

زیر قدم های پاییز! 

من روی همان صندلی 

آرام نشسته بودم 

با شناسنامه‌ای 

که باید تمامش می کردم! 

 

حالا برایت می نویسم 

زخم‌هایم تعریفی ندارد. 

تا  تو بیایی 

برای تمام سه شنبه های سال 

گریه می کنم. 

 

حرفی نمانده 

حالا دارم 

زیر آخرین هفته های سال 

دفن می شوم!