خیال ...


نقش من

در این بازی تمام می شود

وقتی پیدایت می کنم

میان جیغ هایی که می کشی

و  زن های زیادی

که از گوشه تاریک شعرهایم

برایت دست تکان می دهند

شبیه جنازه ای

که پیراهن سیاهش را

سال ها پیش

به من بخشید

یا پارچه سفیدی

که در کابوس هایم

به چشم هایم می بندی

دیگر چه می خواهی

از خواب هایم

در ساعت های بی پایانی که

هر دو سکوت می کنیم!


موهایم را

از پیشانیم

کنار می زنم

انگار همین دیروز بود

که چراغ خانه ات

برای لحظه ای کوتاه

روشن شد!