می دانم از قصد چیزی یادت نمی آید!


تا گلو در خواب هایم فرو می روم

در لباس هایی شبیه تنم

چند قدمی به تو نزدیک می شوم

اما کسی باور نمی کند

تا زمانی که اعتراف می کنم

در من زمستانی اتفاق افتاده است

حتی همین لحظه

در من نفس می کشد

بوی باروت

تمام مغزم را پر کرده است

می خواهم بیرون بروم

به اندازه تمام قدم هایت

در خواب های بعدی ام

چشم بگذارم

اما می دانم این سفر

امشب به پایان می رسد

و  زن های زیادی

در من راه می افتند

از گلویم می گذرند

تا به مرگم اعتراف کنند!