...

باید تلاش می کردم

مثل سربازهایی

که به ژنرال افتخار می کردند

دستم را بالا بردم

تفنگ ها

آماده شلیک شدند

قدم هایم را تند کردم

یک لحظه ایستادم

احتمالن مرگی در کار نبود

ژنرال دست هایش را بالا برد

به نفس هایم گوش داد

زد زیر گوشم

پدرسوخته!

چرا شلیک نمی کنی؟!

داشتم با خودم تمرین می کردم

اسلحه را

به سمت مقابل گرفتم

صحنه تاریک شد

زدم زیرگریه!

صدای تشویق ها

داشت کلافه ام می کرد!