وقتی که جنون ،سر به سرم می گذارد!

اینجا، 

رد پایی از باد نمانده 

و  انگشت های بی رمق من 

انگار دارند 

ته مانده های سال های گذشته را 

زیر نفس هایم پنهان می کنند! 

دارم خاکش می کنم 

وسط کویری 

که دست هایم،هفته‌ی پیش 

کنارش زده بود. 

 

وقتی می رفت 

دست هایش را 

دور گردنم انداخته بود 

من تا نیمه های راه 

با او بودم!