این زمستان آخری،این لعنتی!

شب ها 

که سایه ام 

زیر پاهایت بود 

لگد به بختم می زدی 

احساس گیجی 

که می خورد به دیوار، 

و  من مثل همیشه 

پنهان از چشم هایت 

زیر لاشه‌ی پرندگان  

مدفون می شدم. 

برایم هیچ وقت فرقی نمی کرد! 

  

  

حالا دیگر 

از سایه‌ی هیچ کلاغی  

نمی ترسم. 

این آخرین زمستان را هم 

با من مدارا کن 

پاییز سختی داشته ام!