سلام همسایه های5

سلام همسایه های5

دلم که برای خودم می سوزد شاعر می شوم!
سلام همسایه های5

سلام همسایه های5

دلم که برای خودم می سوزد شاعر می شوم!

از سر دلتنگی

 

 

گاهی که از سر اتفاق 

با تو گریه می کنم 

انگار روی باد می نویسم 

تو می دانستی 

نه من حوصله برگشتن داشتم 

و  نه تو 

که امروز... 

 

چه فرقی دارد؟! 

گاهی که لباس های تو را می پوشم 

موهایم را 

از انتهای روزی که رفتی 

کوتاه می کنم 

انگار دلم گرفته باشد 

تا آخر هفته پیاده می روم 

سایه‌ام در باران گم می شود 

خیس می شوم 

و  فردا دوباره می‌آید. 

 

باید برایت می‌نوشتم 

باران چه نسبتی با من داشت!

سرگذشت من...

 

سال‌ها پیش 

وقتی که باران 

بوی دست هایم را گرفته بود 

تو آمدی، 

زیر قدم های پاییز! 

من روی همان صندلی 

آرام نشسته بودم 

با شناسنامه‌ای 

که باید تمامش می کردم! 

 

حالا برایت می نویسم 

زخم‌هایم تعریفی ندارد. 

تا  تو بیایی 

برای تمام سه شنبه های سال 

گریه می کنم. 

 

حرفی نمانده 

حالا دارم 

زیر آخرین هفته های سال 

دفن می شوم!

رویای غروب

گاهی می آید 

در فاصله‌ی خاکستری  

دو باد می ایستد 

با دست هایش 

که روزی  

بازویم را گرفته بود 

آرام دست تکان می دهد 

گاهی هم 

دورتر از این کوچه 

می بینم‌اش 

که آهسته نزدیک می شود 

سایه اش از دیوار بالا می رود 

و  بعد 

قدری پیش از غروب... 

  

من در همین لحظه 

خوابم می برد!