سلام همسایه های5

سلام همسایه های5

دلم که برای خودم می سوزد شاعر می شوم!
سلام همسایه های5

سلام همسایه های5

دلم که برای خودم می سوزد شاعر می شوم!

روزی که مرده بودم!

موهایم را  

مثل همیشه کوتاه کرده بودم 

کمی تا پنجشنبه‌ی هفته بعد 

فرصت بود 

مادرم می گفت: 

فرقی با گذشته نکرده ای! 

و  من باز مثل همیشه 

سرتکان می دادم. 

گاهی هم  

توی لباس هایی که اندازه ام نبود 

قدم می زدم. 

ولی بعد 

نفهمیدم که چه شد! 

تا این که آمدی 

سایه ها را از دیوارها 

تکاندی وُ

سراسیمه 

مثل وقتی که نگاهم می کردی 

برایم یادداشتی گذاشتی: 

 روزی که من آمدم 

تو مرده بودی!

رفته بودی که ترس برم داشته بود!

آن شب

که شوق رفتنت

روی سینه ام سنگینی می کرد

هر چند آنجا

سایه ام زیر پاهایت بود

و  تمام شب را

در چشمانت می دیدم

در من راه می رفتی

دختر غمگین تنها...!

از چشم های تو  تا  من

یک زمستان برف باریده بود

برای دست هایت

ستاره آورده بودم

اما نمی دانستم

نباید حرفی از تنهایی زد!

ترس از رفتنت

روی پاهایم بند نبود!

باشد که از سرم گذشته است!

 تقدیم به عطیه عزیز

 

حالا که 

دروغ سیزده وُ  

قارقار کلاغ ها 

وسوسه آمدنت شده 

از کدام پیاده رو، 

کنار کدام تیر برق، 

روی صفحه کدام تقویم، 

منتظر آمدنت باشم؟! 

باز نفس بزنم 

میان این همه کوچه 

چقدر آسمان را نگاه کنم 

تا هوا خیس شود! 

 

حالا 

که با رابطه مجهول وُ 

دست های بریده ام 

گوشه خیابان های بی عابر 

انتظارت را می کشم 

تکه هایم،تکرار می شوند وُ 

می بینم 

آب از سرم گذشته است!