-
دوشنبه های...!
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1387 17:12
من هرگز نه موهای سفیدم را دیده ام نه روزگار سیاه تو را! حالا بزرگ شده ام اندازه ی تمام یکشنبه های آخر سال... دستم را نگیر من از سایه ات می ترسم که هر شب سالخورده تر می شود! خواب دیده ام آبستن می شوم و سال هاست نعشم را به دوش می کشم. رد دندان هایم را ببین! فقط نمی دانم چرا دوشنبه های آخر هفته موهایم سیاه می شود روزگار...
-
این زمستان آخری،این لعنتی!
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1387 12:25
شب ها که سایه ام زیر پاهایت بود لگد به بختم می زدی احساس گیجی که می خورد به دیوار، و من مثل همیشه پنهان از چشم هایت زیر لاشهی پرندگان مدفون می شدم. برایم هیچ وقت فرقی نمی کرد! حالا دیگر از سایهی هیچ کلاغی نمی ترسم. این آخرین زمستان را هم با من مدارا کن پاییز سختی داشته ام!
-
وقتی که جنون ،سر به سرم می گذارد!
یکشنبه 19 آبانماه سال 1387 12:59
اینجا، رد پایی از باد نمانده و انگشت های بی رمق من انگار دارند ته مانده های سال های گذشته را زیر نفس هایم پنهان می کنند! دارم خاکش می کنم وسط کویری که دست هایم،هفتهی پیش کنارش زده بود. وقتی می رفت دست هایش را دور گردنم انداخته بود من تا نیمه های راه با او بودم!
-
نشانه هایی از قدیم
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1387 20:00
اینجا سرزمین من نیست باید دوباره بروم سایه به سایهی دیوار که باز دود است اطرافم! هوا سرد شده است. مثل زمستان هفتهی پیش ، دندان هایم به هم می خورد و دست هام کورمال جایی را نمی بیند. ای کاش همه این راه کابوس بود تا نفسم بند می آمد! حالا میان کویری ایستاده ام و باد زیر پیراهنم می وزد!
-
...
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1387 19:56
چشمانم آبی ست! دیگر چه می خواهی که شب ها به خوابم می آیی و با سیاه ترین کابوس ها مرا به پیشواز دلهره می بری؟! من هنوز سه شنبه ها را دوست دارم، و تو را که همیشه به یادت می آورم با همان پیراهن آبی در اردیبهشت باران پوش! حالا خواب هایم سفید است، روزگارم سیاه! اما هنوز هم نمی دانم چرا اردیبهشت که می شود برایت گریه می کنم!
-
روزی که مرده بودم!
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1387 16:52
موهایم را مثل همیشه کوتاه کرده بودم کمی تا پنجشنبهی هفته بعد فرصت بود مادرم می گفت: فرقی با گذشته نکرده ای! و من باز مثل همیشه سرتکان می دادم. گاهی هم توی لباس هایی که اندازه ام نبود قدم می زدم. ولی بعد نفهمیدم که چه شد! تا این که آمدی سایه ها را از دیوارها تکاندی وُ سراسیمه مثل وقتی که نگاهم می کردی برایم یادداشتی...
-
رفته بودی که ترس برم داشته بود!
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 09:24
آن شب که شوق رفتنت روی سینه ام سنگینی می کرد هر چند آنجا سایه ام زیر پاهایت بود و تمام شب را در چشمانت می دیدم در من راه می رفتی دختر غمگین تنها...! از چشم های تو تا من یک زمستان برف باریده بود برای دست هایت ستاره آورده بودم اما نمی دانستم نباید حرفی از تنهایی زد! ترس از رفتنت روی پاهایم بند نبود!
-
باشد که از سرم گذشته است!
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 20:34
تقدیم به عطیه عزیز حالا که دروغ سیزده وُ قارقار کلاغ ها وسوسه آمدنت شده از کدام پیاده رو، کنار کدام تیر برق، روی صفحه کدام تقویم، منتظر آمدنت باشم؟! باز نفس بزنم میان این همه کوچه چقدر آسمان را نگاه کنم تا هوا خیس شود! حالا که با رابطه مجهول وُ دست های بریده ام گوشه خیابان های بی عابر انتظارت را می کشم تکه هایم،تکرار...